من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

 

روزی که عاشق اش شدم دیگر تاب و توانم را بریده بود او یک دفعه نمی دانم چگونه و چطور ولی به گونه ای وارد دلم شد که مرا اسیر دام خویش کرده بود او حالا نیمه گم شده من بود اما زمانی که در اولین نگاه عاشق چشم های عسلی اش شدم دیوانه وار تنها خوش حالی میکردم وآن روز ها که گذشت منم همراه شان گذشتم در حالی که او کُل وجود مرا ازم گرفته بود که در آن روز ها که همه مرا صدا میزدند مجنون اما زمانی که لیلی من از پیشم رفت من دیگر از خودم نا امید شدم اما هنوز هم امید داشتم که او کاملا نرفته است بکله او دارد مرا امتحان میکند اما نه او کلا رفته بود شاید که او عشق مرا اصلا قبول نداشت پس چرا خودش از همان اول شروع کردکه به رفیقای من میگفت من فلانی را میخواهم و این جریان ها ادامه داشت تا اینکه من واقعا عاشقش شدم و عشق من و او کلا محله را بر داشته بود و هر کس که مرا می دید سراغ او را میگرفت به گونه ای که فکر میکردند که ما ازدواج کرده ایم اما وقتی که پدرش او را به دیگری داد کلا روح مرا گرفت و من دیگر اصلا نمی توانستم کاری کنم به همــــــــــین خاطر کلا از آن شهر و روستا رفتم . انشاء الله که او هم زندگی خوب و خوشی داشته باشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها